امیرصدرا و ماجراهای مهد کودک فرستادنش
سلام پسرکم
از این هفته دوباره مهد بردنت را با جدیت شروع کردیم . سه شنبه و جهارشنبه پیش رفتی مهد نزدیک خونه ( خانه کودک آینده) که قبلا کارگاه مادرو کودک میرفتی و لی اینجا هم حاضر نبودی بری تو کلاس اینجا بود که فهمیدیم داری بازیمون میدی و اینکه میگفتی مینا جون ( مهد بهارمهدی ) رو دوست ندارم بریم مهدیس جون خیلی جدی نبوده .
شنبه صبح مرخصی گرفتم و خودم بردمت مهد .ساعت 9 صبح اونجا بودیم توی راهرو نشسته بودم و هر چند ثانیه میامدی و منو چک میکردی و قتی کمی شل میومدم میخواستی همونجا بموی . وقتی دیدی اعتنا نمیکنم میومدی جلوی درمیگفتی مامان دارم غصه میخورم . مامان من نگرانم . مامان مهربون باش یا میگفتی یک بوس و نازت بکنم . میخواستی که بغلت کنم بعد میگفتی مامان چرا باید برم مهد ؟ من مهد رو دوست ندارم میخوام بیام سرکار برات توضیح دادم که جای بچه ها توی مهد است جای مامانا و باباها سرکار . منم مهد رفتم بزرگ شدم الان میتونم برم سرکار . بعد به گریه کردن پناه آوردی
خلاصه با زرنگی راههای مختلف را امتحان کردی تا از سرکلاس رفتن در بری . آخر سر که دیدی فایده نداره کفشها تو پوشیدی و گفتی مامان کفشهات رو بپوش منم گفتم :چرا ؟ ما که نمیخواهیم بریم با زرنگی گفتی باشه حالا تو بپوش بعد دیدم از چوب لباسی شلوارتو برداشتی پوشیدی بعد هم بلوزت روپوشیدی
( تا این روز خودت به تنهایی بلوزت رو نپوشیده بودی . راسته که میگن محدودیت خلاقیت میاره .) در اون لحظات با وجود خسته شدنم از این تواناییت حسابی هم تعجب هم ذوق کردم خواستی کاپشنت هم بگیری بپوشی که بهت ندادم و گفتم این کارها فایده نداره .
مربی ها و مسئولین مهد که مرتب در راهرو رفت وآمد داشتند هر بار که رد میشدن میگفتن تو هنوز نرفتی برو پیش بچه ها . وشما اصلا اعتنا نمیکردی .
خلاصه زنگ اول که بچه ها در اتاق بازی بودند حاضر نشدی بری و از پشت شیشه کمی نگاهشون کردی و قتی هم رفتن تو ی کلاس طبقه بالا .
ساعت 11 زنگ ژیمناستیک بود و با وجودیکه مریم جون رو از کلاس ژیمناستیک تابستون میشناختی بازهم بهونه میگرفتی فقط حواست به من بود که از جلوی چشمت دور نشم
این زنگ هم به سختی گذشت بعد خانم صابر( مسئول مهد ) چون چند تا شاگرد جدید با ماماناشون اومدن از من خواست برم تو راه پله تا راهروی نزدیک کلاس شلوغ نشه . از اون لحظه به بعد از در راه پله دور نشدی زنگ بعد نقاشی با ابرنگ بود حاضر نشدی بری تو کلاس بالاخره شکوفا شدم گفتم اگه
بری تو کلاست یک نقاشی بکشی میریم خونه بعد خانم صادقی از مسئولین اونجا بهت گفت برو تو کلاس تا فرشته مهربون جایزه بده
بعد از چند ثانیه برگشتی گفتی کشیدم پرسیدم کو ؟ گفتی ایناهاش ( دستت رو مثل اینکه دو طرف کاغذ رو گرفتی نشونم دادی ) منم از تعجب شاخ در اوردم که اینقدر مقاومت میکنی گفتم یک چیزی بکش بتونم بزنم به دیوار. شما هم باز سریع ادای چسبوندن نقاشیتبه دیوار رو در آوردی گفتی بیا چسبوندم . منم باز
خانم صادقی از مسئولین مهد همون لحظه اومد و این حرکتت رو دید و جاخورد دست خالی اش رو نشونت داد و گفت بیا اینم جایزه ات از طرف فرشته مهربون ولی شما اصلا اهمیتی ندادی و مهم برات این بود که بری خونه .
پروژه مهد همچنان ادامه دارد.