امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

امیرصدرا و ماجراهای مهد کودک فرستادنش

1392/10/7 14:57
328 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرکم


از این هفته دوباره مهد بردنت را با جدیت شروع کردیم . سه شنبه و جهارشنبه پیش رفتی مهد نزدیک خونه ( خانه کودک آینده) که قبلا کارگاه مادرو کودک میرفتی و لی اینجا هم  حاضر نبودی بری تو کلاس اینجا بود که فهمیدیم داری بازیمون میدی و  اینکه میگفتی مینا جون ( مهد بهارمهدی ) رو دوست ندارم بریم مهدیس جون خیلی جدی نبوده .

 

 

پشت درب اتاق بازی مهد

درب اتاق بازی

شنبه صبح مرخصی گرفتم و خودم بردمت مهد .ساعت 9 صبح اونجا بودیم  توی راهرو نشسته بودم و هر چند ثانیه میامدی و منو چک میکردی و قتی کمی شل میومدم میخواستی همونجا بموی . وقتی دیدی اعتنا نمیکنم  میومدی جلوی درمیگفتی مامان دارم غصه میخورمدل شکسته . مامان  من نگرانمنگران . مامان مهربون باش یا میگفتی یک بوس و نازت بکنم ماچ. میخواستی که بغلت کنم  بعد میگفتی مامان چرا باید برم مهد ؟ من مهد رو دوست ندارم میخوام بیام سرکار   ناراحت برات توضیح دادم که جای بچه ها توی مهد است جای مامانا و باباها سرکار . منم مهد رفتم بزرگ شدم الان میتونم برم سرکار . بعد به گریه کردن پناه آوردی  گریه

خلاصه با زرنگی راههای مختلف را امتحان کردی تا از سرکلاس رفتن در بری . آخر سر که دیدی فایده نداره  کفشها تو پوشیدی و گفتی مامان کفشهات رو بپوش منم گفتم :چرا ؟ سوالما که نمیخواهیم بریم  با زرنگی گفتی باشه حالا تو بپوش  تعجب  بعد دیدم از چوب لباسی شلوارتو برداشتی پوشیدی بعد هم بلوزت روپوشیدی

تلاش برای فرار از مهد

 

 

( تا این روز خودت به تنهایی بلوزت رو نپوشیده بودی . راسته که میگن محدودیت خلاقیت میاره .)  در اون لحظات با وجود خسته شدنم از این تواناییت حسابی هم تعجب هم  ذوق کردم تعجبلبخند    خواستی کاپشنت هم بگیری بپوشی که بهت ندادم و گفتم این کارها فایده نداره .

مربی ها و مسئولین مهد که مرتب در راهرو رفت وآمد داشتند هر بار که رد میشدن میگفتن تو هنوز نرفتی برو پیش بچه ها . وشما اصلا اعتنا نمیکردی   .

خلاصه زنگ اول که بچه ها در اتاق بازی بودند حاضر نشدی بری و از پشت شیشه کمی نگاهشون کردی و قتی هم رفتن تو ی کلاس طبقه بالا . 

ساعت 11 زنگ ژیمناستیک بود و با وجودیکه مریم جون رو از کلاس ژیمناستیک تابستون میشناختی  بازهم بهونه میگرفتی  فقط حواست به من بود که از جلوی چشمت دور نشم

این زنگ هم به سختی گذشت  بعد خانم صابر( مسئول مهد ) چون چند تا شاگرد جدید با ماماناشون اومدن از من خواست برم تو راه پله  تا  راهروی نزدیک کلاس شلوغ نشه . از اون لحظه به بعد از در راه پله دور نشدی زنگ بعد نقاشی با ابرنگ بود حاضر نشدی بری تو کلاس بالاخره شکوفا شدم   گفتم اگه

بری تو کلاست یک نقاشی بکشی میریم خونه  بعد خانم صادقی از مسئولین اونجا بهت گفت برو تو کلاس تا فرشته مهربون جایزه بده

بعد از چند ثانیه برگشتی گفتی کشیدم  پرسیدم کو ؟ گفتی ایناهاش ( دستت رو مثل اینکه دو طرف کاغذ رو گرفتی نشونم دادی ) منم از تعجب شاخ در اوردم که اینقدر مقاومت میکنیتعجبتعجب گفتم  یک چیزی بکش بتونم بزنم به دیوار. شما هم باز سریع ادای چسبوندن نقاشیتبه دیوار رو در آوردی گفتی بیا چسبوندم . منم باز تعجب

خانم صادقی از مسئولین مهد همون لحظه اومد و این حرکتت رو دید و جاخورد  دست خالی اش رو  نشونت داد  و گفت بیا اینم جایزه ات از طرف فرشته مهربون فرشتهولی شما اصلا اهمیتی ندادی و مهم برات این بود که بری خونه .

پروژه مهد همچنان ادامه دارد.متفکر

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)