امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

امیرصدرا و کاردستی

از اینترنت وبلاگ دوستان هرروز یکسری کاردستی پرینت میگرفتم .انقدر دوست داشتی که وقتی میامدیم دنبالت تا منو میدیدی میگفتی مامان امروز چی آوردی؟ خونه که میرسیدیم هرروز باید اول کاردستیت رو درست میکردی اولش دورش سفید زیاد میزاشتی ولی بعد از چند سری کار انقدر دستت تند شده بود که هم سریع دور شون را می بریدی هم سفیدی نمیزاشتی و تمیز کار میکردی.این سرگرمی برای تا حدود 4 سال و دو ماهگیت بود و الان دیگه برات جذابیت قبل را ندارد و این روزها برات برگه  هایی پرینت میگیرم و میارم برای تمرین رنگ آمیزی .عکساشو برات نیزارم .اولها تا هفته اول مهر تصاویر را فقط تک رنگ میکردی یا زرد یا صورتی. ولی جمعه قبل برای اولین بار یک ماهی رنگ کردی با استفاده از چند ر...
12 مهر 1393

امیر صدرا و لجباری

این روزها خیلی لجباز شده ای مثلا: 1- حسابی برای دستشویی رفتنت بازیگوشی میکنی . وقتی میفهمی دستشویی داری دیگه یکجا بند نمیشی و شروع میکنی به حرف زدن و راه رفتن . برای اینکه نری دستشویی دور اتاق میدوی بالا پایین میپری خلاصه به هر نحوی شده میخواهی حواستو پرت کنی تا نری . هر کاری میکنم اصلا علاقمند نمیشی. اول: ترسوندمت که اگه نگه داری میکروبهای دلت زیاد میشه اونجا خونه درست میکنند اونوقت مجبور میشیم ببریمت بیماریتان بستری بشی. دوما:گفتم گول میکروبا رو نخور .اونها میخوان تو نری دستشویی تا دعوا بشی و پسر خوبی نباشی. سوما: یک دفترچه بهت دادم گفتم هر دفعه بری دستشویی یک برچسب جایزه داری  .اونها رو تو دفترت بچسبون...
1 اسفند 1392

امیرصدرا و حافظ

27 دی سال 1392 حافظ ( پسرپسرعمه مامانی) 4سال و 10 روزش است و شما 3 سال و 7 ماه و 20 روزت است . البته حافظ کوچولو مونده چون اصلا غذا نمیخوره خدا رو شکر با غذا خوردن مشکل نداری فقط یک کم به هله هوله خوردن علاقه داری   مثل شکلات و پفک  و پفیلا و پاستیل . وقتی بهت میگم جایزه چی برات بگیرم با غلظت شدید میگی شکلات پفک . برای نخوردن این هله هوله ها تا بحال خیلی مقاومت میکردم  این ماه مقاومتم  کمتر شده میخوام ببینم اگه حساسیتم کم بشه و گهگاهی برات بخرم شاید شدت علاقه ات کمتر بشه و عادی بشه دارم چیزهای دیگه را جایگزین میکنم  مثل دنت و ... ...
9 بهمن 1392

امیر صدرا و لجباری های اواخر 3 سالگی

این روزها خیلی لجباز شده ای مثلا: 1- حسابی برای دستشویی رفتنت بازیگوشی میکنی . وقتی میفهمی دستشویی داری دیگه یکجا بند نمیشی و شروع میکنی به حرف زدن و راه رفتن . برای اینکه نری دستشویی دور اتاق میدوی بالا پایین میپری خلاصه به هر نحوی شده میخواهی حواستو پرت کنی تا نری . هر کاری میکنم اصلا علاقمند نمیشی. اول: ترسوندمت که اگه نگه داری میکروبهای دلت زیاد میشه اونجا خونه درست میکنند اونوقت مجبور میشیم ببریمت بیماریتان بستری بشی. دوما:گفتم گول میکروبا رو نخور .اونها میخوان تو نری دستشویی تا دعوا بشی و پسر خوبی نباشی. سوما: یک دفترچه بهت دادم گفتم هر دفعه بری دستشویی یک برچسب جایزه داری  .اونها رو تو دفترت بچسبون...
8 بهمن 1392

امیرصدرا و بابایی شدنش

سلام شاه پسرم ایام دیماه  ایام  امتحانات مدارس پدر و پسر بدون حضور من بیشتر کنارهم بودید. حالا شدیدا بابایی شده ای و علاقه ات را به بابامهدی  بروز میدهی .  این مساله باعث خوشحالی من نیز شده است .چون تا 3 سال و نیمگی ات همه کارهات را باید من انجام میدادم از دستشویی بردن و شستن و لباس پوشیدن و بغل کردن و خواباندن و ....  هرچی که فکرشو بکنی شدیداً مامانی بودی حتی توی خواب هم اگر بغلت میکرد و میفهمیدی نمیگذاشتی . حالا با بهتر شدن رابطه ات با بابایی منم کمی فراغ بال پیدا کرده ام و ازاینکه از بودن با  همدیگه لذت می برید خوشحالم . از این بابت خدارو شاکرم .   ...
8 بهمن 1392

امیرصدرا و اسباب بازی های جدیدش

علاقه زیادی به اسباب بازیهای اینچنینی داری .و این اسباب بازی جدیدت خیلی سرگرم کننده و جالبه و حسابی سرگرمت میکنه . اینجا از درست کردن این میز و صندلی حسابی احساس قدرت کردی و با غرور با کارت عکس گرفتی. با تمام شیطنتهات فقط موقع انجام این بازی ها حسابی آروم میشی و متفکرانه کار میکنی . آفرین مهندس کوچولو عکس  های دیگه ات را بعدا میزارم   ...
25 دی 1392

امیرصدرا و نمایشگاه اسباب بازی 21 دی92

جمعه بالاخره موفق شدیم بریم نمایشگاه .بابایی باید ظهر میرفت سرکار برای همین ساعت 9و نیم اول وقت اونجا بودیم .خیلی نموندیم .البته یکمیش تقصیر خودت بود .   اینجا محوطه بازی برای بچه ها بود جالب بود نمایشگاه بدی نبود ولی از ساعت 11 دیگه خیلی شلوغ شد .خیلی خرید نکردیم اکثر بازیهای فکری را نمونه اش را داشتی . عکساشو برات بعدا میزارم . برای اینکه نبرمت دستشویی بهانه بابایی را گرفتی از پیش من دور شدی و از پله ها رفتی بالا دنبال بابایی . منم از دور میدیدمت . یک خانمه دید گریه میکنی بردت پیش انتظامات گفت گم شده .منو نگاه میکردی ولی به آقاهه نگفتی مامانم اینه منم هیچی نگفتم دیدم رفتی باهاش . دنبالتون اومدم ببینم چیکارمیکنی تا این...
23 دی 1392
1