امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

امیرصدرا و چوب

  علاقه شدید  امیرصدرا به چوب جمع کردن علاقه شدیدت به گرفتن چوب  بدجور فکرمن  به خودش مشغول کرده که این علاقه ات به چوب جمع کردن نشونه چیه و چرا  هرجا چوب ببینی ازش نمیگذری . شمال که بودیم توی حیاط در ماشین باز بود و بابا مشغول مرتب کردن ماشین بود برای رفتن به گردش که وقتی اومدیم توی ماشین بشینیم من و بابا دیدیم تمام صندلی عقب پر از چوب درخت است . در پارک در حیاط خونه چوب گرفتنت داستان شده . برای پارک بردنت اول باید باهات شرط کنم در پارک چوب برنداری دستت بگیری چون خطرناکه . چوب فقط درجنگل و دریا میتونی برداری . گاهی هم با حاجی بابا با چوبات شمشیربازی میکنی .که بخاطر خطرش همیشه دلشوره دارم . ...
7 دی 1392

امیرصدرا و ماجراهای مهد کودک فرستادنش

سلام پسرکم از این هفته دوباره مهد بردنت را با جدیت شروع کردیم . سه شنبه و جهارشنبه پیش رفتی مهد نزدیک خونه ( خانه کودک آینده) که قبلا کارگاه مادرو کودک میرفتی و لی اینجا هم  حاضر نبودی بری تو کلاس اینجا بود که فهمیدیم داری بازیمون میدی و  اینکه میگفتی مینا جون ( مهد بهارمهدی ) رو دوست ندارم بریم مهدیس جون خیلی جدی نبوده .     شنبه صبح مرخصی گرفتم و خودم بردمت مهد .ساعت 9 صبح اونجا بودیم  توی راهرو نشسته بودم و هر چند ثانیه میامدی و منو چک میکردی و قتی کمی شل میومدم میخواستی همونجا بموی . وقتی دیدی اعتنا نمیکنم  میومدی جلوی درمیگفتی مامان دارم غصه میخورم . مامان  من نگرانم . مامان مه...
7 دی 1392

امیرصدرا و خمیربازی

    از 2ونیم سالگیت خمیربازی دراختیارت گذاشتم . ولی  خمیر بازیت رو خودمون با هم درست میکنیم وقت خمیربازی . بهت گفتم بگرد هروسیله ای که میتونی پیدا کن بیا ببین روی خمیر چه شکلی میشه خیلی برات جذاب بود . حالا دیگه موقع خمیربازی کاری باهات ندارم فقط خمیرتو از تو یخچال بهت میدم و یک زیراندار میندازم  و سرگرم میشی .   آفرین به این حوصله. خوشحالم که به کارهای هنری علاقه داری.         هر وسیله ای که پیدا میکردی از وسایل آشپزخانه گرفته  تا اسباب بازیهات همه را روی خمیرت  امتحان کردی و روی خمیرت فشار دادی . ایندفعه خمیرت ساده بود فقط کمی دارچین بهش زده بودم ....
7 دی 1392

شوکه شدن مامانی با پاک شدن عکسهای تولد صدرا

بعد از اینکه با اینهمه سختی برات تولد گرفتم وقتی خواستم عکسهاتو بریزم توی کامپیوتر تا بزارم توی وبلاگت دیدم دوربینم هیچی نشون نمیده واقعا شوکه شدم . ای خدا چرا اینجوری شد  حالم گرفته . چقدر راحت دلخوشیم به باد رفت . ...
19 آذر 1392

امیرصدرا و اولین عضویت در کتابخانه

 در سه سال و 6 ماهگیت ( 1392/9/5)عضو کتابخانه شدی و امروز کارت عضویت شما حاضر شد . موقع گرفتن کارت عضویت شما یک احساس عجیبی داشتم . امیدوارم تا بزرگسالیت قدم های محکمتری در زمینه کتاب خوانی برداری و جزو برترین علاقه هایت کتاب خوانی باشد . ...
6 آذر 1392

سید کوچولو عیدت مبارک

    ما زین جهان از پی دیدار میرویم از بهر دیدن حیدر کرار میرویم درب بهشت گر نگشایند به روی ما گوییم یا علی و ز دیوار میرویم عید غدیر را به همه سید کوچولوها و مامانای گل و مهربون تبریک میگم .   سید کوچولوی مامان عیدت مبارک ...
5 آذر 1392

امیرصدرا و سرکارمامانی

پسرکم چند وقت بود که میگفت مامان از حاج آقا نقی و برادرشون حاج آقا رضا ( کارفرمای مامانی هستند) اجازه بگیر منو با خودت ببری . دیروز بالاخره تصمیم گرفتم شما رو با خودم بیارم تا سرراه ببرمت بیمارستان مهر پیش دکتر زمانیان تا چکاپ بشی و عصر هم برات دانشکده طب سنتی وقت گرفته بودم . خواستم قبل از اینکه مجبور بشیم بخاطر بیش فعالی شما به دارو های شیمیایی روی بیاریم با طب سنتی  بتونیم  مساله را حل کنیم . امروز با مامانی اومدی سرکار الان هم روی پای من نشسته ای چون از پله ها افتادی و پاهات درد گرفته هرچند نشستنت دوام نداره و درد پاهات زود یادت میره . حاج آقا نقی به ترکی بهت میگه اوغلان ( یعنی پسر ) و شما با لهجه قشنگی تکرار  کردی و ...
5 آذر 1392