امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

نمایشگاه کتاب اردیبهشت 92

سلام قهرمانم هفته پیش با خاله ساره و مامانی رفتیم نمایشگاه کتاب مصلی  .این اولین تجربه ما باشما بدون وسیله شخصی و بابایی بود  . برای شما و ما تجربه خوبی بود هم سوار اتوبوس شدی ( صندلی عقب نشستیم و تمام راه تا تجریش محو خیابانها بودی ) هم قطار زیر زمینی ( مترو ) در قطار مرتب سوال میکردی چرا حرکت نمیکنه ؟ آخه متوجه حرکت قطارنمیشدی .   اصلا فکرشو نمیکردم انقدر سریع  روی کاغذت نقاشی با دقت و به این دقیقی بکشی آفرین نقاش کوچولوی مامان در نمایشگاه صورتت را گریم کردی و موش شدی . حسابی ذوق کردی . از خونه حلیم با خوراکی آورده بودم رفتیم تو چمنها و با خاله نشستیم و خوردیم . تجربه خوبی بود .شما هم خیلی آقا بودی...
18 خرداد 1392

دوسال و 11 ماهگی- کار مامانی

هفته اول اردیبهشت 9اردیبهشت ساعت 10 سلام پسرم مامانی از سرکارش داره باهات دردو دل میکنه شاه پسرم .مامانی از اسفندماه داره در شرکت چای جلیلی کار میکنه کارش هم دوست داره تنها دغدغه اش شماید که از سرکاررفتن من ناراضی هستی .واقعا ازت عذر میخوام .امیدوارم وقتی بزرگتر بشی مامانی رو درک کنی و بدونی خیلی خیییییییییییییلی دوست دارم و همه انگیزه و امید زندگیمی . بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووووووووووووووووس  بووووووووووس
27 ارديبهشت 1392

یکسالگی - مرداد 90

عزیزم سلام چندوز بعد از یکسالگیت 16 خرداد مادرجون مامان مونا رفت بیمارستان و بعد از 2 ماه در بیمارستان در 19مرداد از پیش ما رفت تو آسمونها .  آخرین باری که حالش خوب بود ودیدت روز مادربود که اواخر اردیبهشت ماه بود و چند قدم تاتی میکردی و حسابی برات ذوق میکرد ولی متاسفانه راه رفتنت را ندید . همیشه وقتی میرفتی اونجا میگفت ببینید وجود یک بچه در جمع چقدر خوبه حواسها رو پرت میکنه ، جمع را شاد میکنه و مجال غیبت و گناه به جمعها نمیده وقتی با مامان عزیز تلفنی صحبت میکرد میگفت کاشکی نزدیکبودید و امیرصدرا رو میاوردین پیشم حسابی حوصله ام سررفته . پسر گلم یه درسی که من از مادرجونم گرفتم این بود : با وجودیکه دیالیز میکرد و حسابی ناتوان شده بو...
27 ارديبهشت 1392

دو سال و یکماهگی - مسافرت

تیر 1391 مسافرت  رفتیم کیش که هیچی از اون نفهمیدیم خیلی اذیتمون کردی حتی موقع غذا خوردن هم آسایش نداشتم و یکبار برای شنا رفتیم دریا خوب بود . در پاساژ ها که فقط باید میدویدیم دنبالت تا گم نشی . یکجا بند نمیشدی حتی بغل هم نمیآمدی فقط یک شب خاله شارلوت تو اتاقش بود و تو خواب بودی گذاشتیمت پیشش و رفتیم تئاتر هتل با کنسرت   خوش گذشت . بقیه شبها من مجبوربودم پیشت در اتاق بمونم چون خواب بودی و بابا میرفت با سپهر . حتی ساحل دریا و تور کشتی و باغ پرندگان و ... هیچ کجا نرفتیم چون اذیت میکردی و میگفتند کلافه میشید نرید. البته باغ پرندگان شایدمیشد بریم ولی با برنامه مان جورنشد . خلاصه حسابی کمک کردی تا مامانی به آرامش نرسه و لذت نبره...
27 ارديبهشت 1392

ماه اول شکفتنت

خرداد١٣٨٩  روزهای اول زندگیت  20 روز ه بودی که ختنه شدی و 8 روز طول کشید تا حلقه اش افتاد  در مجموع پسر گریه ای نبودی و فقط تا 20 روزگی دل درد و نفخ باعث گریه و گاها بی طاقتی اش می شد در حدود 40 روزگی به بعد کم کم ( 1-2روزمیامدیم خونه خودمون باز دوباره میرفتم خونه مامانم و کم کم حضور 100 درصدیش کمرنگ شد و ازکمک مامانم دور شدم و مستقل شدیم و شبها بایستی بعد ازشیر خوردن باد گلو  میزدی که قبلا میدادم مامانم و می خوابیدم ولی سختترین قسمت کار شبانه ام شروع شد  و بعد ازاینکه شیرمی خوردی انقدر باید بیدار می ماندم و مینشستم  بغلت می کردم و پشتت می زدم تا اروغ بزنی و اگر از شدت خواب و کرختی بدنم بیشتر ...
9 مرداد 1391