امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

قصه خرگوشها و روباه

1392/4/25 10:30
422 بازدید
اشتراک گذاری

يكي بود يكي نبود                   غير از خدا هيچكس نبود

 

 

در ميان جنگل زيبايي ، شهري بود به نام شهر خرگوشها  كه ساكنانش همگي خرگوش بودند.درگوشه اي از اين شهر، آقا خرگوشه و زن و بچه اش در خانه ي قشنگي زندگي
 مي كردند. آنها يك مزرعه داشتند كه در آن هويج و كلم و كاهو پرورش مي دادند

. مامان خرگوشه آشپز خوبي بود و غذاهاي خوشمزه اي مي پخت. آمامان خرگوشه و باباخرگوشه سه تا بچه داشتند: دوتا دختر و يك پسر. پسرشان بزرگتر بود. اسم او تيزپا  و اسم خواهرهايش نمكي و قندي بود. تيزپا خيلي تند مي دويد و هيچ خرگوشي به او نمي رسيد. تيزپا و خواهرانش با بقيه ي بچه خرگوشها، هر روز به مدرسه مي رفتند و خانم خرگوش پيري به آنها درس مي داد. خانم معلم كمي سختگير بود؛ اما چيزهاي خوبي به بچه خرگوشها يادمي داد. خرگوشها مي دانستند كه اگر به حرفهاي او خوب گوش كنند و به آنها عمل نمايند،مي توانند زندگي آرام و بي خطري داشته باشند. خانم معلم درباره ي زندگي و عادتهاي همه ي حيوانات به آنها گفته بود. حالا خرگوشها مي دانستند كه روباه حيواني حيله گر و دشمن خرگوشهاست. مي دانستند كه لاك پشتها آرام و سر به زيرند. ميمونها بازيگوش و پرسروصدا و زرنگند و.... بله بچه ها، خانم معلم علاوه بر درسهايي كه به بچه ها مي داد، آنها را وامي داشت تا در حياط مدرسه باغچه درست كنند و در آن هويج و كلم و كاهو بكارند. مي خواست وقتي بچه خرگوشها بزرگ شدند، بتوانند راحت زندگي كنند و به كسي احتياج نداشته نباشند. در اين ميان تيزپا از اين وضع ناراضي بود. او دلش مي خواست فقط بدود و بازي كند.از كاركردن درمزرعه ي كوچك مدرسه بدش مي آمد. براي همين هر روز موقع رفتن به مدرسه مادرش را اذيت مي كرد و مي گفت:« دلم نمي خواهد به مدرسه بروم.مي خواهم بروم توي جنگل و بازي كنم. خانم معلم را دوست ندارم. او درسهاي سختي به ما مي دهد و وادارمان مي كند كه همه را ياد بگيريم.» مامان تيزپا مي گفت: «تو بچه ي تنبلي هستي و براي فرار از درس و مدرسه بهانه مي آوري. خانم معلم شما ، به من هم درس داده و مرا هم باسواد كرده است . من پختن سوپ و بچه داري و كار در مزرعه را ازاو ياد گرفته ام. برو، برو و اينقدر تنبلي نكن. ببين نمكي و قندي  چقدر مدرسه را دوست دارند و چقدر با خوشحالي به مدرسه مي روند. »آقا خرگوشه هم او را دعوا مي كرد و مي گفت: «بچه جان ، اين حرفها چيه مي زني؟ مدرسه رفتن خيلي مهم است؛ اگر به مدرسه نروي بي سواد و نادان مي ماني و خرگوش نادان به درد نمي خورد.نمي تواند دشمنانش را بشناسد و از دست آنها فرار كند. نمي تواند مزرعه اش را آباد كند و گرسنه مي ماند. برو، برو و درست را بخوان تا بفهمي كه مدرسه رفتن چقدر خوب است. »

آنوقت تيزپا با گوشهاي آويزان و چشمهاي گريان همراه خواهرانش به مدرسه مي رفت و تا مي توانست تنبلي مي كرد.

 يك روز كه بازهم با مامانش حرف مي زد و مي خواست به مدرسه نرود، روباهي كه يواشكي به شهر خرگوشها وارد شده بود و  خودش را پشت خانه ي آنها پنهان كرده بود، حرفهاي شان را شنيد و فهميد كه تيزپا مدرسه را دوست ندارد. آن روز نمكي و قندي كه ديرشان شده بود، منتظر تيزپا نماندند و خودشان دويدند و رفتند ،اما تيزپا بعد از آنها از خانه خارج شد و به جاي رفتن به مدرسه، به سوي درختان انبوه جنگل رفت تا براي خودش بگردد و بازي كند. وقتي ميان جنگل رسيد، روباه كه او را تعقيب مي كرد، مقابلش ظاهر شد و سلام كرد. تيزپا ترسيد و خواست فرار كند كه روباه خنديد و گفت: «دوست كوچولوي من ، چرا فرار مي كني؟ من كاري با تو ندارم. من مي دانم كه تو مدرسه را دوست نداري .آمده ام به تو كمك كنم.»

تيزپا با تعجب پرسيد: «تو از كجا مي داني كه من مدرسه را دوست ندارم؟» روباه جواب
 داد: «از اينكه امروز به جاي رفتن به مدرسه ، داري توي جنگل پرسه مي زني. »
تيزپا گفت: «اما من از خانم معلم شنيده ام كه روباه ها دشمن خرگوشها هستند. »

روباه خنديد و گفت: «شايد بعضي از روباهها از خرگوشها به عنوان غذا استفاده كنند ولي من يك روباه گياهخوار هستم و غذايم كاهو ، كلم ، هويج ، شلغم و انواع ديگر سبزيهاست. اگر به خانه ام بيايي مي بيني كه چه باغچه ي قشنگي دارم و چه سبزيهاي خوشمزه اي در آن
كاشته ام. من هم مثل تو از مدرسه بدم مي آمد. براي همين به مدرسه نرفتم و مشغول كار در باغچه ام شدم. درس و مدرسه چه فايده اي دارد؟ آنهم با اين معلمهاي سختگير و بداخلاق!»

تيزپا كه مي ديد روباه با او كاري ندارد و با مهرباني حرف مي زند، از حرفهاي او خوشش آمد.حرفهايش را باور كرد وهمراه او به لانه اش رفت. روباه راست مي گفت.او يك باغچه پر از هويج و انواع سبزيهاي خوشمزه داشت. خانه اش هم خيلي قشنگ بود. روباه او را به
خانه ي كوچكش كه ديوارهاي قرمز و در سبز داشت وداخل آن هم چندتا صندلي راحت و ميز و تختخواب ديده مي شد برد و شروع به پذيرايي كرد. آنقدر خوراكيهاي خوشمزه به تيزپا داد كه تيزپا خوابش گرفت و رفت روي تختخواب نرم و راحت گرفت و خوابيد. وقتي بيدار شد، روباه بازهم به او غذا داد. روباه آنقدر مهربان بود كه تيزپا با خودشگفت: « نمي دانم چرا خانم معلم گفته روباهها دشمن ما هستند؛ من كه جز مهرباني از اين روباه چيزي نديده ام و دلم نمي خواهد ديگر به خانه ام برگردم. همين جا پيش روباه مي مانم و از خوراكيهاي خوشمزه اش مي خورم و بازي مي كنم. ديگر مجبور نيستم به مدرسه بروم.»

اما بچه ها، بشنويد از خانواده ي تيزپا؛ آنها وقتي ديدند كه تيزپا گم شده ، سخت نگران شدند. آقا و مامان خرگوش با برفي و نمكي و بقيه ي دوستانشان، همه جا را دنبال او گشتند، اما پيدايش نكردند. آمدند پيش خانم معلم تا او راهنماييشان كند. خانم معلم فكري كرد و گفت:« چند سال پيش گرگي كه خيلي گوشت خرگوش دوست داشت ، روباهي را وادار كرده بود تا خرگوشها را گول بزند و به لانه اش بكشاند و آنقدر خوراكي به آنها بدهد تا چاق و چله و پروار شوند . آنوقت روباه خرگوش چاق را به گرگ مي داد و گرگ هم در عوض به او مرغ و خروس مي داد. اين يك معامله بين روباه و گرگ بود. اما وقتي خرگوشها متوجه شدند، ديگر فريب آنها را نخوردند و گرگ و روباه به جاي ديگري رفتند. شايد بازهم برگشته باشند و تيزپا فريب خورده باشد. »

يكي از بچه خرگوشها كه اسمش زرنگ بود، گفت: «من صبح زود كه داشتم مي آمدم، از پشت درختها پوزه ي يك حيوان راديدم اما ترسيدم و فرار كردم و به كسي هم چيزي نگفتم .»

خانم معلم گفت:« شايد پوزه ي روباه را ديده اي و بهتر بود مي گفتي تا بيشتر مراقب باشيم. حالا هم بايد بگرديم و خانه ي روباه را پيدا كنيم و تيزپا را نجات بدهيم . راستي كدام يك از شما حس بويايي قويتري دارد؟»

عمو فلفلي كه خرگوش پير و مهرباني بود، گفت: « حس بويايي من بسيار قويست. من بوي روباه را خوب مي شناسم. الان به شما مي گويم كه خانه اش كجاست. »

عموفلفلي دماغش را تيز كرد و به راه افتاد. بقيه ي خرگوشها هم به دنبالش رفتند. اومي رفت و بومي كشيد . آنها تا آخر جنگل رفتند و سرانجام به خانه ي قشنگي رسيدند كه مال روباه بود. عموفلفلي ايستاد و به خانه اشاره  كرد و گفت: «همينجاست. روباه در اين خانه است. تيزپا هم اينجاست.» مامان خرگوشه گفت :« بله، من هم بوي تيزپا را حس مي كنم، او هم در اين خانه است. » خانم معلم به آنها گفت: «بايد صبر كنيم تا روباه از خانه خارج شود و بعد به سراغ تيزپا برويم. »آقا خرگوشه گفت: «اما اگرتا آن موقع روباه بلايي به سر پسرم بياورد، من چه خاكي به سرم بريزم؟»

خانم معلم گفت: « نگران نباش، او فقط به تيزپا غذا مي دهد تا چاق شود. » عموفلفلي
گفت: «همگي پنهان شويد تا روباه شما را نبيند و بويتان را حس نكند.» آنوقت همه ي خرگوشها زير بوته ها پنهان شدند و ساكت ماندند. كمي بعد روباه در حاليكه سوت ميزد و آواز مي خواند، از خانه خارج شد و رفت. باباي تيزپا به بقيه اشاره كرد كه سر جاهايشان بمانند تا او خودش سري به آن خانه بزند .همه منتظر ماندند. آقاخرگوشه با احتياط جلو رفت و از پنجره ي باز به خانه وارد شد. تيزپا را روي صندلي راحتي ديد كه نشسته بود و هويج مي خورد. آهسته صدا زد:« تيزپا، تيزپا اينجا چكار مي كني؟» تيزپا كه انتظار نداشت پدرش را در آنجا ببيند، جا خورد و از روي صندلي پايين پريد. پدرش گفت:« زود باش تا روباه برنگشته از اينجا برويم اگر بمانيم خوراك گرگ خواهيم شد.» تيزپا كه دلش نمي خواست از آن خانه برود، گفت:« اما اين روباه با بقيه فرق دارد.او  گياهخوار است و كاري به من ندارد. بگذاريد من اينجا بمانم.» آقاخرگوشه كه از دست تيزپا خيلي عصباني بود، گوشهاي او را گرفت و او را با خودش از خانه بيرون برد. وقتي آنها پيش بقيه رفتند، خانم معلم گفت:« زود باشيد برويم، بايد فرار كنيم.» آنوقت همه ي خرگوشها با سرعت از آنجا دور شدند تا به شهر خودشان رسيدند. همه ي آنها به دعوت خانم معلم ، در مدرسه جمع شدند. خانم معلم گفت:« امروز تيزپا را از دست روباه نجات داديم و حالا او بازهم در ميان ماست. اما بايد فكري بكنيم ؛ چون روباه و گرگ ما را آسوده نخواهند گذاشت.» تيزپا كه از بازگشت به مدرسه ناراحت و ناراضي بود،
گفت:« اما روباه اصلاً حيوان بدي نيست. او به من خوراكيهاي خوشمزه داد و مواظب بود كه به من بد نگذرد. آنوقت شما مي گوييد كه او بدجنس است. چرا اين حرفها را مي زنيد؟»

 مامان خرگوشه كه خيلي ناراحت به نظر مي رسيد گفت:« تو امروز كار زشتي كردي و دنبال روباه رفتي . بگو ببينم ، جريان چي بود و چطور شد كه با او رفتي؟»

تيزپا گفت:« او مي دانست كه من حال مدرسه رفتن را ندارم، آمده بود تا كمكم كند. او مرا با خودش به خانه اش برد و به من خوراكي داد و مواظبم بود. اما شما آمديد و نگذاشتيد پيش او بمانم.»

عمو فلفلي گفت:« پسرجان، تو نمي داني روباهي كه به خرگوش غذا مي دهد و از او پذيرايي مي كند، چه نقشه اي برايش دارد؟»

 خال خالي كه خرگوش جوان و باهوشي بود گفت:« شايد تيزپا يادش رفته كه مادرش چقدر زحمت مي كشد و هرروز چه سوپهاي خوشمزه اي درست مي كند. من هر وقت به ديدن خانم و آقاخرگوشه مي روم ،از آن سوپهاي خوشمزه مي خورم و لذت مي برم.»

مادر تيزپا كه از تعريفهاي خال خالي خوشش آمده بود لبخندي زد و گفت:« ممنونم كه از دستپخت من تعريف كرديد، اما تيزپا كه قدر اين چيزها را نمي داند. او امروز نشان داد كه نه مدرسه را دوست دارد و نه خانواده اش را...» و با گفتن اين حرفها به گريه افتاد.

خانم معلم گفت:« من هميشه دلم مي خواهد به شاگردانم خوب درس بدهم. مي خواهم وقتي بزرگ شدند، تمام چيزهايي را كه براي يك خرگوش لازم است بدانند. مي خواهم شاگردانم زرنگ و باهوش و شجاع  و دانا باشند. دوست و دشمن خود را بشناسند و كاري نكنند كه باعث گرفتاري و درسر آنها بشود. اگر گاهي به آنها سخت مي گيرم ، نبايد ناراحت شوند و خيال كنند كه مي خواهم اذيتشان كنم. نه، قصد من آزار دادن آنها نيست، من يك آموزگارم و يك آموزگار همه ي شاگردانش را مثل فرزندانش دوست مي دارد. »

تيزپا كه بعد از شنيدن حرفهاي ديگران كمي خجالت مي كشيد ، در حالي كه سرش را زير انداخته بود گفت:« من امروز كار اشتباهي كردم و بدون معطلي دنبال روباه كه دشمن ماست راه افتادم و با او به خانه اش رفتم و فكركردم كه او يك دوست واقعي است .اما حالا مي فهمم كه چه كار بدي كرده ام. مرا ببخشيد .ديگر تكرار نمي شود.»

حرفهاي تيزپا كه تمام شد ،همه ي خرگوشها كف زدند و هورا كشيدند. بعد از آن خرگوشها قرار گذاشتند كه بيشتر مراقب باشند و اگر بوي  حيوان ناشناسي را حس كردند، فوراً پنهان شوند و با هيچ غريبه اي حرف نزنند . چندتا نگهبان هم در اطراف مدرسه ايستادند تا اگر حيوان خطرناكي را در اطراف مدرسه مشاهده كردند، به خانم معلم خبر بدهند. عده اي هم يك پناهگاه زيرزميني ساختند تا در مواقع خطر به آن پناه ببرند و به دست دشمنان نيفتند.  بلهبچه ها، خرگوشهاي زرنگ و دانا سالهاي سال با آرامش در كنار هم زندگي كردند و هيچ روباهي نتوانست آنها را گول بزند و به لانه ي گرگ ببرد. تيزپا هم پسر درسخواني شد و دست از تنبلي برداشت. از آن به بعد او بهترين دانش آموز مدرسه بود. وقتي بزرگ شد، خانم معلم از او خواست كه به جاي او در مدرسه كار كند. تيزپا هم قبول كرد و معلم جديد بچه خرگوشها شد. اما بشنويد از روباه ، اوبه سراغ دوستش ، آقا گرگه رفته بود تا به او بگويد كه يك خرگوش برايش شكار كرده وهمينكه خرگوش كوچولو چاق شود، آنرا برايش خواهد آورد. وقتي به خانه اش برگشت و تيزپا را نديد، خيلي ناراحت شد.باز هم پيش گرگ رفت و به او
گفت:« من داشتم به آن خرگوش كوچولو غذا مي دادم تا چاق شود و تو بتواني او را بخوري اما او فراركرده است.»

گرگ گفت:« ما چندسال پيش هم به اينجا آمده بوديم. خرگوشهاي اينجا خيلي زرنگ هستند و به اين سادگي فريب نمي خورند. بيا از اينجا به جاي ديگري برويم و خرگوشهايي را پيدا كنيم كه شكاركردنشان زحمتي نداشته باشد. من حال و حوصله ي دردسررا ندارم.»

آنها رفتند و به سرزميني رسيدند كه خرگوشهاي زيادي در آن زندگي مي كردند. خرگوشهايي  كه مدرسه و معلم نداشتند. بيسواد و نادان بودند و راحت به دام مي افتادند.در آنجا روباه خرگوشهاي  چاق و چله را به گرگ مي داد و گرگ هم  در عوض مرغ و خروسهاي چاق و خوشمزه به او ميداد. اين معامله ي گرگ و روباه سالها ادامه داشت، اما تيزپا و دوستانش هرگز به دام آنها نيفتادند. شما كه حتماً علتش را مي دانيد. مگرنه؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)