امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

امیرصدرا و سرکارمامانی

1392/9/5 12:07
285 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم چند وقت بود که میگفت مامان از حاج آقا نقی و برادرشون حاج آقا رضا ( کارفرمای مامانی هستند) اجازه بگیر منو با خودت ببری . دیروز بالاخره تصمیم گرفتم شما رو با خودم بیارم تا سرراه ببرمت بیمارستان مهر پیش دکتر زمانیان تا چکاپ بشی و عصر هم برات دانشکده طب سنتی وقت گرفته بودم . خواستم قبل از اینکه مجبور بشیم بخاطر بیش فعالی شما به دارو های شیمیایی روی بیاریم با طب سنتی  بتونیم  مساله را حل کنیم .

امروز با مامانی اومدی سرکار الان هم روی پای من نشسته ای چون از پله ها افتادی و پاهات درد گرفته هرچند نشستنت دوام نداره و درد پاهات زود یادت میره . حاج آقا نقی به ترکی بهت میگه اوغلان ( یعنی پسر ) و شما با لهجه قشنگی تکرار  کردی و براشون جالب بود و ترکی صحبت میکردند و هر کلمه را که میگفتند شما هم تکرار میکردی خیلی خوشگل . تفریح جالبی شده بود .شما هم غش میکردی از خنده قهقههقهقهه

تاپدان = تموم شد  گداخ : بریم  گدیم = ....  بویروم = بفرمایید  کلماتی است که کم و بیش از حرف زدنهاشون یادگرفته ام.

 

به این بهانه برات توضیح دادم که زبانهای کشورهای مختلف فرق داره و زبان کشور ایران که ماصحبت میکنیم فارشی است و مردم در جاهای مختلف دنیا با زبان های مختلفی صحبت میکنند. زبان ترکی ، انگلیسی ، فارسی ، آلمانی و.........

از صبح برات بگم که با بابایی تا ولی عصراومدیم و بعد رفتیم پیش آقا دکتر شما هم ذوق میکردی که سوار اتوبوس میشدی و میگفتی مامان اون زرده  را سوار شیم دفعه بعد آبی . قربونت بشم که با اتوبوس سوارشدن شاد شدی.

سوارتراموا هم شدی و حسابی با ذوق اطرافت رو نگاه میکردی  عکساشو برات میزام .

خلاصه سر راه شیر کم چرب هم برات خریدم چون هوا آلوده بود . سرکارم هم یک وقتها دیگه ترمز میبریدی و بلند بلند صحبت میکردی و برخی وقتها یواش .

ازت پرسیدم چر ا با  عمو صحبت نمیکنی جواب نمیدی : میگفتی آخه نمیخوام تورو دعوات کنند.

وقتهایی هم که بلند صحبت میکردی و میخندیدی میگفتم جرا داد میزن یمنو دعوا میکنن با زرنگی  میگفتی : آخه داریم بازی میکنیم . آقا نقی داره باهام  بازی میکنه تعجبتعجب

 بعد ازسرکار رفتیم پارک شهر و اونجا هم نیمساعتی بازی کردی و بعد رفتیم دکتر و نوبتمون نشده بود که خوابت برد و داخل مطب خواب بودی و وقتی کارمون تموم شد بیدار شدی و ولی تموم مدت بغلم بودی کمرم شکست. با اتوبوس سوار شدیم رفتیم بالای زرتشت پیش بابایی و با ماشین بابایی رفتیم خونه

داخل ماشین از خستگی دراز کشیده بودی  بهت گفتم دیدی وقتی مامانی میره سر کار چقدر خسته میشه ؟

بعد از چند دقیقه گفتی مامان خسته ام  سرکار چقدر آدمو خسته میکنه

ساعت 6 خونه بودیم شام خوردیم و همگی غش کردیم خوابیدیم .

امروز از صبح بازوهام جوری درد میکنه که انگار دمبل زدم .فرشتهفرشته

قربونت برم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان رادمهر جوجو
21 آبان 92 14:03
بچه ها عشق سرکار اومدن بامارو دارند . رادمهر هم یک روز صبح از خواب بلند شد و با گریه می گفت مامان سرکار نرو من پول نمی خوام تا غروب مثل مرغهای سرکنده بودم ولی نمی شه باید از خیلی چیزها گذشت موافقم عزیزم. این چند روزه تا از جلوی چشمش دور میشم میگه مامان میخواهی بری سرکار. طفلی خیلی نگرانه . امیدوارم اثر سویی روش نزاره . چون طفلی بچه ها که زورشون در این زمینه به ما بزرگترها نمیرسه و درنهایت تسلیم میشن . راستی رادمهر جون رو مهد گذاشتی ؟ مامانی در ضمن جمعه 15 آذر پارک قیطریه برنامه اش جالبه برای عموم رایگان است و مخصوص بچه ها است و برای بابا هم در سالن همایش استاد سلطانی سخنرانی داره .دوست داشتی ساعت 9 و نیم بیا اونجا همدیگرو هم میبینیم .