امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

دو سالگی 4 ماهگی شاه پسر

1391/12/7 11:38
223 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قندعسلم

ماه مهر ماه خوبی بود  یک هفته  با مامان جانت با قطار رفتیم مشهد خونه عمه فاطمه . یاسین پسرعمه ات 5 ماهه بود . خیلی اذیتم کردی 24 مرداد از پوشک گرفت بودمت ولی بعد از یکماه همچنان اذیتم میکردی و نمیگفتی و مرتب من در حال شستن شورت و شلوارهات بودم فرشهای خونه عمه را هم نجس کردی و عمو مجتبی مجبور شد فرشهاشونو بده قالیشویی . بعد از دستشویی هم برای پوشوندن شلوارت بازی درمیاوردی و فرار میکردی و حسابی کلافم میکردی دیگه با دیدن کارهات همه میگفتن خدا بهت صبر بده و اصلا یکجا بند نبودی تو رستوران زیر میزها بودی از زیر صندلی مردم رد میشدی و ... توی مغازه ها زیر رگالها بودی و ... خیابان هم کنارم راه نمیرفتی و سربه هوا دنبال همه میرفتی و یا میدویدی و جلوتر میرفتی میدوییدم تا بیارمت. وقتی بچه میدیدی توی پارک یا حرم میرفتی هلش میدادی و مینداختی خودت و روش یا لپهاشونو میخواستی بگیری و بچه ها میترسیدن و... قتی راه میرفتی بیکار نمیموندی و خانمها و آقاها رو با دستت میزدی و قتی برمیگشتند میدیدند کار یه بچه بوده بیخیال میشدن و دعوات نمیکردند . وقتی بغلم هم بودی از این کار دست بر نمیداشتی و یکی از بغلمون رد نمیشد دستت رو میبردی سمتش تا بزنیش  یکبار که  نتونستی خیلی جدی بهم گفتی مامان نتونستم بزنمش  من حسابی جا خوردم از اینکه با برنامه ریزی میزنی ...

خلاصه در این سفر دست تنها هم بودم بابایی نبود همه جوره خسته شدم ولی بازم دوست دارم و از اینکه بعد از 10 ماه که سرکار میرفتم  و پیش  هم  نبودیم و حالا کنارهم بودیم لذت بخش بود   . وقتی رفتیم زیارت بغلم بودی و جلوی ضریح گریه کردم گفتم امام رضا امیرصدرا خیلی اذیتم میکنه بهش آرامش بده تو صورتم رو چرخوندی سمتت و گفتی مامان مونا ناراحت نباش .اونموقع برام این جمله ات و فهمیدگیت  انقدر جالب بود که اذیتهات یادم رفت

 

یادش بخیر :

1- میگفتیم اومدیم امام رضا و ازت می پرسیدیم کجاییم .تو میگفتی اومدیم آقا رضا

1- شعر مامان بزی رو اینطور میخوندی در میزدی میگفتی منم مامان بزی علف آوردم براتون

3- میگفتی مامان مهربون 

4-

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)