خاطره 16مهر 92 -
دیروز عصر ساعت 5 از سرکار رسیدم خونه .گلوم درد می کرد .حاجی بابا بردت پارک و من فرصت کردم استراحت کنم . ساعت 6 بابا مهدی زنگ زد و گفت باطری ماشینو یک اقای دزد بلا برده و برای همین بی ماشین اومد خونه و مجددا ساعت 8 رفت و ساعت 10 شب با ماشین برگشت و .....
ساعت 8 شب مامان عزیز و حاجی بابا هم خواستند بروند دنبال دایی امیر شما هم مثل فشفشه از توی خونه پریدی رفتی تو ماشین و باهاشون رفتی و من بعد از مدتها یکساعتی توی خونه تنها بودم .
شب هم خاله ساره و عموبهروز اومدند و انگار دختر خاله و پسرخاله ات اومدن . خاله به شوخی همیشه بهت میگه مگه من هم قدت هستم . منم میگم باید جای نی نی نداشته تان را براش پر کنی یک نی نی بیار تاشاه پسرم همبازی داشته باشه .
ماهم رفتیم خونه مامان عزیز و تاساعت 11 بیدار بودی . البته نمیخواستی بیایی و منم گفتم این یک مهمونی بود که تموم شد وقتی مهمونی تموم میشه و مامان میگه باید بریم شما هم بایدبا مامان و بابات برگردی خونه . برات قبول کردنش سخت بود ولی مطمئنم که برات مفید است