امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

قصه میکروبها ( برای همکاری کردن صدرا موقع بیماری ...

1393/5/25 13:29
15,389 بازدید
اشتراک گذاری

قصه میکروبها و ماجرای خلق این قصه

قصه دوست داشتنی صدرا

داستان این قصه از اونجایی به ذهنم رسید که صدرا بخاطر مریضی های پی در پی باید دارو میخورد و ضعیف شده بود و دیگه به سختی دارو میخورد و در مایعات و آبمیوه خوردن همکاری نمیکرد و واسه دستشویی رفتن هم خیلی همکاری نمیکرد ( البته طفلکی حق داشت چون خوردن مایعات برای بیرون رفتن ویروس از بدن خیلی لازم بود و این باعث می شد مرتب نیاز به دستشویی پیدا کنه و حوصلش نمیگرفت ) تا اینکه تصمیم گرفتم کاری کنم تا براش جنبه رقابتی پیدا کنه و سرگرم کننده بشه .

انقدر از این قصه خوشش اومده بود و که هر کاری میخاست بکنه باید قصه میکروبها را همزمان با انجام اون کار تعریف میکردم  ( درهربار خوردن آبمیوه یا هرباری که میخواست بره دستشویی خلاصه هر کاری ... این قصه را شاید روزی هزاربار باید تعریف میکردم از زمستان گذشته 3 سال و هفت ماهگیش  تا حدود 4 سالگیش .( خرداد 93)

القصه

یکی بود یکی نبود چندتا میکروب بودند که تو دل امیرصدرا خونه درست کرده بودند و هر روز داشتند بزرگتر میشدن که یکروز امیرصدرا تصمیم گرفت اونها را از دلش بیرون کند .

وقتی مامانش براش آبمیوه آورد یک قلپ از اون خورد.

میکروبها بو کشیدن و گفتند این بوی چی بود  ؟ ( این بو کشیدن میکروبها را اداش هم در میاوردم ، این قسمت را دوست داشت و در هزار باری که تعریف میکردم باید این قسمتها را مو به مو میگفتم  اگه میخاستم قصه را کوتاه کنم قبول نمیکرد و میگفت اولش باید بو بگشند ) 

بعد میگفتم  چون امیر صدرا کم خورده بود نفهمیدند گفتند هیچی نبود خیالمون راحت شد  .

دوباره یک قلپ خورد دوباره توی دلش همه شروع کردند با هم حرف زدن هر کی یک چیزی میگفت  یکی از میکروبها گفت بوی آبمیوه میاد .

یکی دیگه گفت : نه بابا امیرصدرا که آبمیوه نمیخوره .

اینجای قصه تشویقش میکردم بیشتر بخورده تا میکروبها بفهمند داره آبمیوه میخوره . بعد صدرا  آبمیوه بیشتری میخورد  و منتظر عکس العمل میکروبهای قصه  میشد

اونوقت میگفتم :

یکی از میکروبها گفت وای بوی آبمیوه میاد .بعدمیکروبها شروع کردن به فرار کردن یکی میرفت این طرف یکی میرفت اونطرف خلاصه شلوغ پلوغ شده بود و حسابی ترسیده بودند .بعد یکی از میکروبها میگه بزارید برم با امیرصدرا صحبت کنم  و راضیش کنم دیگه نخوره .
( این قسمت هم جزو قسمتهای مورد علاقه صدرا بود )

اینجا اونم مثل قهرمانها منتظر بود تا میکروب بزرگ بیاد باهاش صحبت کنه چشمک

بعدش میکروب هراسون میومد و میگفت : امیرصدرا داری چیکار میکنی ؟

صدراخیلی جدی جواب میدا دارم آبمیوه میخورم . بعد میکروب بزرگ میگفت : چرا میخوری ؟

میگفت : مامانم گفته

میکروب: چرا حرف مامانتو گوش میکنی نخور . نخور . این کارو نکن ما داشتیم تو دلت زندگی میکردیم .

صدرا : نمیخوام تو دلم بمونیم نمیخام مریض باشم و ... ( شروع میکرد به اعتراض و این حرفا و ... ) .بقیه آبمیوه اش را باز سرمیکشید

بعد میکروبه میگفت : آآآخ  واااای  نکن  نخور و همزمان با خوردنش من میگفتم  وای دارم کوچیک میشم .غرق شدم . دو انگشتم را با فاصله از هم میگرفتم و کوچک شدنش را نشون میدادم  تا اینکه وقتی به  قلپ آخر میرسید دو انگشتم را بهم میچسبوندم و میگفتم : آخ مردم و غرق  شدم .( انگشتم و این کم شدن فاصله اونها که تاثیر خوردن ابمیوه روی میکروبها را نشون از قسمتهای دیگه مورد علاقه صدرا بود و مرتب میگفت الان چه قدری شدن و ...)

داستان به اینجا ختم نمیشد

چون میخاستم این قصه به دستشویی رفتن بعدش هم راهگشا باشه میگفتم :

میکروبها  میگفتند : ما کوچیک شدیم و رفتیم پایین پایین دلت .  ولی امیرصدرا حالا بازم فرصت داریم اگه دستشویی دیر بری و مارو توی دلت نگه داری ما می تونیم دوباره بزرگ بشیم و برگردیم توی دلت

اونوقت صدرا میگفت : نخیرم من زود میرم و شما رو زود از دلم بیرون میکنم.

موقعی که احساس میکرد دستشوییش گرفته  میگفت : مامان الان میکروبها چی میگن ؟

منم میگفتم میگن :نری دستشویی ها .مارو بیرون نکنی ها و ....

اونم میگفت نخیرم الان میرم و منم موقع شستنش میگفتم چندتا از میکروبهای دلت کم شدن  باید بقیه شان هم با کمک آبمیوه و دارو و غذا و خوابیدن و استراحت و .... بیرون کنی.

 

خلاصه این قصه واسه خواب و استراحت وغذا خوردن یا  خوردن دارو با آب زیاد و هرکاری که میخواستم انجام بده کاربرد داشت .

میکروبها میگفتن نخوابی ها وگرنه ما ضعیف میشیم . 

میکروبها میگفتن غذا نخوری ها و گرنه ما ضعیف میشم کوچیک میشیم و....

موقع دارو خوردن هم همینطور میگفتم حالا باید باهاش آب بخوری تا کمک دارو ها بکنه بدنت میگه امیرصدرا کمک کن تیرامون تموم شده حالا این غذا ها و آب و ...  میرن کمک بدنت و دارن شلیک میکنن به میکرو بها و ....

همینطور قصه را با خواسته هام تنظیم میکردم و گاهی اوقات انقدر من باید اینو تعریف میکردم  وفاصله گفتن این قصه انقدر کوتاه میشد که همسری خندش میگرفت  چون تا میخواستم چیزی به صدرا بدم میگفت مامان الان میکروبها چی میگن ؟

این حرف صدرا یعنی قصه را تعریف کن و ......................... بای بایبای بای

ولی درکل موفقیت آمیز بود هر چند تکرا این قصه بار ها و بارها در روز حوصله میخاست اما برای من مهمتر این بود که صدرا داروهاش و آبمیوه و مایعات و غذا و .... بخوردو زودتر خوب بشود.

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان نازنین زهرا
27 مرداد 93 19:33
سلام داستان تاثیر گذاریه براشو لینک شدین سلام منظورتو متوجه نشدم .(براشو لینک شدین) ؟
مامان نازنین زهرا
7 شهریور 93 1:48
ببخشین در حین انجام وظایف مادرانه بودم نمی دونم این چیه نوشتمیادم نیست چی میخواستم بگم ولی سوالی که حالا دارم میخواستم اگه امکان داره از این موسسه پونا بیشتر بگین سلام عزیزم اگه توضیحاتی که قبلا داده بودم کافی نبود بهم بگو .