امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

قصه تولدت - خرداد 1389

1392/5/23 14:00
305 بازدید
اشتراک گذاری

خوش اومدی

 قصه تولدت

قرار بو د در  28 اردیبهشت  بدنیا  بیایی  و   هر روزی که از اون  تاریخ  میگذشت من  دل تو دلم  نبود  هر لحظه منتظر اومدنت بودیم ولی تا 4 خرداد هیچ خبری نشد بالاخره  4 خرداد عصرش رفتیم با   بابایی ....

بیمارستان میلاد    و  دکتر گفت  آمپول فشار میرنیم   و خلاصه ساعت 6  عصربستری شدم  تا 5  صبح هم خبری نشد   تمام این مدت بابایی و مامان عزیز  پشت درب اتاق  زایمان  منتظرت بودن اونها  هم شب  سختی را در راهروهای بیمارستان گذروند   و بالاخره  ساعت  5 ضربات قلبت پایین اومد و بردنمون  تو اتاق عمل سزارین  و دیگه طاقت  نداشتم  و صبرم تمام شده بود   از طرفی  چونکه طبیعی نیامدی  و باید سزارین میشدم ناراحت بودم  حدود 7  روز تحمل کرده بودم تا طبیعی بدنیا بیایی ولی   سزارین  شد     از طرفی غصه من این بود که  به هوای   زایمان طبیعی صبر کردم  و   ماه اردیبهشت تمام شد و  بدنیا  نیامدی و آخر سر سزارین   شدم نمیدونم  حکمتش  چی بود  دوست داشتم متولد ماه اردیبهشت می بودی  که  نشد.

  البته بعداً فهمیدم چون  عمل لیزیک چشم کرده بودم نباید زایمان طبیعی   میکردم وگرنه  چشمهام  دوباره   ضعیف می شد . وقتی  آمپول بیهوشی  به کمرم   زدند  آروم شدم  ولی همه چیز را می فهمیدم و می شنیدم صدای گریه ات را که شنیدم آروم شدم  ساعت 5:40 روز 4شنبه  5 مرداددر بیمارستان میلاد و متولد شدی قبل از  اینکه ببرنت تا  آماده ات کنند و معاینه ات کنند و  لباس بپوشونند   نشونم دادنت و منم با اون بی حالیم  انگشتهات رو گرفتم و به چهره ورم کرده قرمزت خیره  شدم    ولی نمیدونستم تازه  سختی ها  شروع شده

اولش بردنم تو اتاق ریکاوری  از لرز نمیدونستم چی کار کنم  و پتو هم  گرمم نمیکرد .از عطش هم که نگو ... گلوم حشک شده بود و  اجازه خوردن هم نداشتیم   یک پرستار دلش سوخت   و چند  سی سی ( شاید 2-3 قطره) آب  چکوند تو حلقم   و گفت صداشو  در نیار  . انگارچه جرمی کرده بودیم . بعد  یک   پرستار  اومد گفت شروع کن  به تکون دادن  پاهات تا از لمسی  در بیاد    دیگه رمق نداشتم  هر لحظه یک کار  سختتر ازم میخواستند    .... بابا ولم کنید بگذارید  بخوابم   تمام دیشب بیدار بودم  .... بعدش    یک   پرستار  تو را آورد لباس به تن   و گفت  بیا اینم پسرت و کمک کرد تا تو سینه ام را بگیری و شیر بخوری  ماشالله دیگه ول نمیکردی . موقع رفتن به بخش  توی پتو ت گذاشتنت  و با تخت متحرک  بردنمون تو بخش  . توی مسیر   مامان عزیز    و بابایی دیدنت و ازت  بابایی فیلم گرفت   .اولین عکسهایی که ازت گرفتیم تو وبلاگت هست . همه این سختی ها یک طرف  و سلامتی تو یک طرف . خدایا ....شکرت.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)