بالاخره موفق شدیم شاه پسر را با آرایشگاه آشتی بدیم -دی 92
بالاخره موفق شدیم شاه پسر را با آرایشگاه آشتی بدیم
همیشه حاجی بابا و بابایی موهات رو کوتاه میکردند .
دو ماه پیش خواستیم دیگه بری آرایشگاه موهات رو کوتاه کنی ،
همرا بابایی رفته بودی ولی نگذاشته بودی موهات رو کوتاه کنند و فقط عقب موهات کوتاه شده بود .انقدر بابایی را کلافه کرده بودی که دیگه حاضر نبوددوباره شما را آرایشگاه ببره .
عصر شنبه 7دی92 که از سرکار برگشتم بالاخره بابایی را راضی کردم با هم ببریمت . بابایی هم میگفت : من میدونم نمیشینه . ( مثل اون شخصیت کارتن گالیور که میگفت : من میدونم نمیشه من میدونم.... )منم میگفتم :باید بشه .
هروقت بهت میگفتم چرا گریه کردی و نگذاشتی آقای آرایشگاه شیکت کنه . میگفتی آخه تو نیومده بودی .گفتم خب زنگ میزدی تا من بیام. جواب دادی آخه تلفن نداشتم .خلاصه بهانه ات این شد که من نبودم .ایندفعه قول دادی اگه من بیام گریه نکنی و آرام بشینی
مرتب به پسرکم میگم کی بریم آرایشگاه . فقط جواب میدی : دوشنبه
تقریبا با حرفها و صحبتهای گذشته ام آماده بودی ولی چون ظهر نخوابیده بود و خسته بود نگران بودم کلافه مان بکنی ..
برای خشک کردن موهاش با سشوار خیلی دردسر داشتم دکترش هم گفته باید زیاد حموم بره .
دل به دریا زده بودم و میخواستم امتحان کنم .
اما خداروشکر روسفیدم کردی و بابایی حسابی جاخورد .