امیر صدرا و لجباری
این روزها خیلی لجباز شده ای مثلا:
1- حسابی برای دستشویی رفتنت بازیگوشی میکنی .
وقتی میفهمی دستشویی داری دیگه یکجا بند نمیشی و شروع میکنی به حرف زدن و راه رفتن .برای اینکه نری دستشویی دور اتاق میدوی بالا پایین میپری خلاصه به هر نحوی شده میخواهی حواستو پرت کنی تا نری . هر کاری میکنم اصلا علاقمند نمیشی.
اول: ترسوندمت که اگه نگه داری میکروبهای دلت زیاد میشه اونجا خونه درست میکنند اونوقت مجبور میشیم ببریمت بیماریتان بستری بشی.
دوما:گفتم گول میکروبا رو نخور .اونها میخوان تو نری دستشویی تا دعوا بشی و پسر خوبی نباشی.
سوما: یک دفترچه بهت دادم گفتم هر دفعه بری دستشویی یک برچسب جایزه داری .اونها رو تو دفترت بچسبون وقتی زیاد بشه میبرمت شهر بازی .
اما باززززززززززززززززززززم فایده نداشت . ای خدا کچل شدم از دسسسسسسست این شاه پسر
دیگه هنگ کردم .
2- یک لجبازی دیگه ات اینه که نمیخوابی.
صبح ها ساعت 8 تا 8 و نیم گاهی هم زودتر بیدار میشی و تا شب یکسره بیداری . به خوابیدن مقاومت میکنی حتی در اوج خستگی
حاضر نیستی بیایی در اتاق خواب . وقتی میگم بیا بریم میخوام کتاب بخونم میگی همینجا بخون
مثلا پریروز 29 دی روز تعطیل ( تولد حضرت رسول ) از 7 و نیم بیدار شدی تا 10 و نیم یکسره بیدار بودی.ساعت 7 در ماشن داشت خوابت میبرد انقدر باهات حرف زدم تا نخوابی ولی وقتی رسیدیم خونه مامان جان اصلا با وجودی که ضاهرا کلافه و خسته بودی ولی حاضر نبودی بخوابی و قسمت بدش اینه که اینموقع ها خیلی اذیت میکنی و دیگه حرف شنوی نداری
چون فکر کنم مغزت دیگه به قولی کرکره اش را کشیده و تعطیل شده اما چشمات نه .
آخر سر بابایی ساعت 10 خواست بره بیرون لباس تنت کردم باهاش رفتی و در ماشین تا نشستی زود خوابت برد . فرداش دوشنبه ساعت 8 صبح هم بیدار شدی . عصر چشمات داشت میرفت خمیر بازیت را میخواستی گرد کنی چشمات هم باهاش یک لحظه میرفت بعد ابروهاتو میدادی بالا تا نکنه چشمات بسته بشن و ریحانه دختر دایی بابایی تعجب کرده بود و میخندید ساعت 7 واسه یک خرید کوچولو رفتیم بیرون یک لحظه غافل شدم دیدم خوابت برد نیمساعته برگشتیم خدا خدا میکردم که بیدار نشی آخه خیلی خوابت هم سبک است .تا از ماشیتن پیاده شدم چشماتو باز کردی اون لحظه دلم میخواست ازناراحتی جیغ بکشم ........
هرطور بود بابا را راضی کردم با وجودیکه خسته بود ببرتت استخر تا بلکه اونجا خسته بشی و تخلیه بشی. ( البته از هفته ها قبل این تصمیم را داشتیم ولی عملی نمیشد خلاصه سانس 8 تا 9 و نیم رفتی و در این زمان محدود منم کمی استراحت کردم و با ریحانه و مامان جان سرگرم شدم.
خداااااااااجون ساعت 10 اومدید خونه . ساعت 11 با وجود خستگی حاضر نمیشدی بیایی خوابیدی البته من دلیل اینهمه مقاومتت را نمیفهمم . دیگگگگگگگگه خسته شددددددددددم .