امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

امیر صدرا و پایان دوره آزمایشی مهد

سلام پسرکم امروز 18 آبان 1392 صبح بردمت مهد و ثبت نامت کردم . دیروزبابایی اومد دنبالت و خوشت اومده بودگفتی مامان امروز هم بابا میاد دنبالم ؟ بابا نمیتونه بیاد ولی حتما با بابایی قرار میزاریم بیشتر دنبالت بیاد . هرچند که از حرفات معلوم بود در فکر فرار از رفتن به مهد بودی. پرسیدی مامان بچه های خوب میرن مهد یا بد؟ منم گفتم فرقی نمیکنه فقط بچه های خوب فرشته مهربون براشون جایزه میاره  ولی به بچه های بد هیچی نمیده . درب مهد کودک شروع کردی به گریه ولی مربی ها گفتند اعتنا نکن و برو. حتماً وقتی بزرگتر بشی میفهمی که همه این کارها به نفعت بوده. دیروز که رفته بودی مهد خیلی پسر خوبی بودی ...
18 آذر 1392

امیرصدرا و اولین عضویت در کتابخانه

 در سه سال و 6 ماهگیت ( 1392/9/5)عضو کتابخانه شدی و امروز کارت عضویت شما حاضر شد . موقع گرفتن کارت عضویت شما یک احساس عجیبی داشتم . امیدوارم تا بزرگسالیت قدم های محکمتری در زمینه کتاب خوانی برداری و جزو برترین علاقه هایت کتاب خوانی باشد . ...
6 آذر 1392

سید کوچولو عیدت مبارک

    ما زین جهان از پی دیدار میرویم از بهر دیدن حیدر کرار میرویم درب بهشت گر نگشایند به روی ما گوییم یا علی و ز دیوار میرویم عید غدیر را به همه سید کوچولوها و مامانای گل و مهربون تبریک میگم .   سید کوچولوی مامان عیدت مبارک ...
5 آذر 1392

امیرصدرا و سرکارمامانی

پسرکم چند وقت بود که میگفت مامان از حاج آقا نقی و برادرشون حاج آقا رضا ( کارفرمای مامانی هستند) اجازه بگیر منو با خودت ببری . دیروز بالاخره تصمیم گرفتم شما رو با خودم بیارم تا سرراه ببرمت بیمارستان مهر پیش دکتر زمانیان تا چکاپ بشی و عصر هم برات دانشکده طب سنتی وقت گرفته بودم . خواستم قبل از اینکه مجبور بشیم بخاطر بیش فعالی شما به دارو های شیمیایی روی بیاریم با طب سنتی  بتونیم  مساله را حل کنیم . امروز با مامانی اومدی سرکار الان هم روی پای من نشسته ای چون از پله ها افتادی و پاهات درد گرفته هرچند نشستنت دوام نداره و درد پاهات زود یادت میره . حاج آقا نقی به ترکی بهت میگه اوغلان ( یعنی پسر ) و شما با لهجه قشنگی تکرار  کردی و ...
5 آذر 1392

امیرصدرا و سینه زنی

  دیشب ساعت 10 تا 11 شب رفتیم هیئت .از پشت پرده سایه آقایون رو که سینه میزدند حسابی تورو به فکر برده بود دودستی سینه میزدند و شما هم فکر میکردی دارند دست میزنند دیدم دو دستت رو میبری بالا و میاری پایین دست میزنی دقت کردم فهمیدم داری الگوبرداری میکنی بعد برات توضیح دادم که باید به سینه ات بزنی .   ...
5 آذر 1392

امیرصدرا و آب شدن دل مامانی

سلام پسرکم صبح که بغلت کردم ببرمت بالا پیش مامان عزیز بخوابی در راه بیدار شدی و گفتی: چرا داری منو میبری بالا ؟ میخواهی بری سر کار ؟  دل مامانی حسابی گرفت و نمیدونستم چی بگم که غصه نخوری . خلاصه مجبور شدم پیشت بالا بخوابم تا دوباره خوابت برد . در راه فکرم به شما بود که وقتی بیدار میشی چقدر غصه میخوری ساعت 10 بهات تماس گرفتم گریه میکردی چرا منو نبردی منم بهت قول دادم زود میام میبرمت هیئت طبل بزنی و ازت خواستم گریه نکنی و بخندی . قربون پسر فهمیده ام بشم . ببخشید مامانی     ...
5 آذر 1392

امیرصدرا و دردسرهای نرفتن به مهدکودک

  این روزها بد جور کلافه ام . هیچ صراطی مستقیم نیستی و برای رفتن به مهد حسابی مامان عزیز را کلافه کردی . منم در سرکار کلافه ام و فکرم حسابی مشغوله  نمیدونم باید چیکار کنم؟ خدایا خودت یک فرجی کن تا این پسرکم با مهد آشتی کنه و علاقمند بشه . قبلا اینطوری نبود . بعد از عمل لوزه اش حسابی وابسته  شده نمیدونم این پزشکا توی اتاق عمل چیکارش کردن که از دور شدن از خونه میترسه . در مهدکودک دست مامان عزیز را ول نمیکنه و حاضر نیست جدا بشه . ...
5 آذر 1392

امیر صدرا و فهمیدن معنی برخی اصطلاحات

سلام پسرکم این روزها که برخی اصطلاحات را بهت میگیم برخوردهای جالبی میکنی برخی از اصطلاحات و عکس العمل های  شما : 1-دیشب قبل از رفتن به مهمونی خونه مامان عزیز بهت گفتم : وقتی بزرگترها صحبت میکنند یادت باشه وسط حرفشون نپری   در مهمونی داشتم در آشپزخانه با خاله ساره صحبت میکردم  یکدفعه دیدم اومدی  صندلی میزناهار خوری را کشیدی و روش ایستادی و شروع کردی به بالا پایین پریدن  .اول متوجه نشدم گفتم صندلی برای نشستن است . بع د شما گفتی آخه دارم وسط حرفتون میپرم  دیگه . من و خاله حسابی خندیدیم 2 -    دسته عزاداری دیدی گفتم برو جلو ی علم دست بزن : دیدم رفتی ایستادی جلوی علم شروع ک...
5 آذر 1392