امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

در جستجوی مهد کودک امیرصدرا

سلام پسرکم این روزها شدم مثل بچه هایی که خوشحالن میخوان برن مدرسه .از آنجاییکه میدونم تو هم علاقه داری من بیشتر ذوق زده ام و منظرم  زودتر 5 شنبه بشه و برم مهدکودکی که برات زیر نظر گرفتم تا اگه بشه ثبت نامت قطعی بشه. امیدوارم معیارهای موردنظرمو داشته باشه . مامانی فقط مامان عزیز از رفتنت به مهد خیلی استقبال نکرد چون به شماخیلی عادت کرده. برام جالب بود با وجود همه زحمتهای شما دیروز که دید من دارم برای ثبت نامت مصمم تر میشم گفت : اونوقت کی  خونه رو  بهم بریزه و من جمع کنم . دیگه کار خونه ام کم میشه . قربون مامان عزیز زحمت کش برم که بی منت انقدر زحمت شما رو میکشه .از خد امیخوام  اونو واسمون حفظ کنه  و موهبتهاش از یاد...
9 مهر 1392

امیرصدرا و اولین زیارت شاه عبدالعظیم

یکشنبه 24شهریور با مامان عزیز و حاجی بابا رفتی زیارت شاه عبدالعظیم . این زیارت بخاطر نذری بود که مامان عزیز واسه خوب شدن شماکرده بود بهت خیلی خوش گذشته بود وقتی از سرکاربرگشتم گفتی مامان خیلی خوب بود فقط یه کوچولو بد بود اونم اینکه تو نبودی. قربونت برم میدونم از سرکاررفتن مامانی دل خوشی نداری و دوست داری من فقط پیشت باشم . منو ببخش حتما بزرگتر بشی میفهمی قانون زندگی اینطوریه و قرار نیست مامانا همیشه پیش قند عسلاشون باشند. ...
27 شهريور 1392

امیرصدرا و آشپزی

به آشپزی خیلی علاقه داری و مرتب تو خونه داری دستور پخت غذا میدی  .تلویزیون برنامه آشپزی که نشون میده ، میگی مامان اینو دوست دارم بزار ببینم . تو خونه یا داری حلیم درست میکنی یا نون و ........... . قابلمه و ظروف پلاستیکی و قاشق چوبی ها و . ... همه را میاری و حسابی خونه مون رو جنگزده میکنی دستورالعمل پخت شما : آب میریزی نمک میزنی هم میزنی بععععععد تخم مرغ میریزی. بععععععععععععد مخلوط میکنی و .... میزاری سر گاز روشن میکنی صبرمیکنی تا بپزه خببببببببببببب  اماده  شد ...
26 شهريور 1392

امیرصدرا و پارک طناب بازی

این اسمو خودت گذاشتی. این پارک توی شهرکمون پشت کوچه مان است و  هنوز نیمه کاره است و قراره پارکبزرگی بشه فعلا ما ازاین قسمتش که شما خیلی دوست داری استفاده میکنیم .بندبازی برای همه سنین داره  از 2 سالگیت  به بعد می آوردیمت اینجا و بازی میکردی از همون کوچیکیت بابایی خیلی جسورانه شمارا میگذاشت تا تنهایی بالا بری بعد از طرف سرسره میامدی پایین  .من هم با دودلی کنارت بودم ولی بروت نمی آوردم تا از ترس من احساس ترس بهت منتقل نشه . حالا که 3 سالت شده خیلی خوب بالا میری و گاهی بندبازی بزرگترها رو بالا میری و وسطهاش بابایی هم باهات میاد تا تنها نباشی .  ساعت 5 خونه رسیدم . دوش گرفتم تا خواستم استراحتی بکنم صداتو شنیدم و فهم...
26 شهريور 1392

امیرصدرا و دریا - اولین تجربه آبتنی -شهریور 92

این سفر بابت آرامش و بهبود روحیه شما ترتیب داده شد در این سفر به همه ما از جمله شما خیلی بیشتر خوش گذشت .دریا موج داربود و هوا نه خیلی گرم بود و نه بارانی . خلاصه ابر و باد و ... دست به دست هم دادند تا این سفر تاثیرگذارتربشه. هرروزساعت 5  به دریا میرفتیم  تا موقع غروب و خلاصه میخواستیم سیراب دریا بشی شاد باشی ودرضمن فرصتی بود که هرسه  تایی کنار هم باشیم و کمبود حضورمون را جبران کنیم قدیما بیشتر کنار ساحل  و شن بازی رو دوست داشتی منم اصرار نمیکردم . روز اول حتی برای آب ریختن توی سطلت هم جلو نمیرفتی . کم کم خواستی خودت سطلتو پرکنی  برای همین میرفتی سطلت رو نزدیک آب میذاشتی و میدویدی عقب با دلشوره نگاه میکردی ...
26 شهريور 1392

روزهای آرام امیرصدرا

سلام پسرکم قندعسلم این روزها خیلی آرامتر شدی و دیروز با بابایی حسابی از آرامشت لذت بردیم و آرامش گرفتیم .امیدوارم همینطور بمونی . بعد از عمل جراحی لوزه شما خیلی عصبی شده بودی و ناسازگاردیگه ناامید شده بودم  و دنبال روانشناس و دکتر بودم تا درمان بشی یکماه از اون روزهای سخت میگذره دارم بهت امیدوارتر میشم البته بزرگتر و عاقلتر هم شده ای   ...
26 شهريور 1392

درد و دلهای مادرانه

پسرکم چند وقتی بود اصلا نمیتونستم برات مطلب  و خاطراتت رو بنویسم چون عکسهات توی فلش خاله ساره بود و فلش رو من گم کردم و حسابی ذهن منو مشغول کرده بود ولی دیشب دیگه تصمیم گرفتم بیخیال بشم و خاطرات جامونده ات رو توی کاغذم مرتب کردم و حالا میخوام دونه به دونه برات پست کنم ...
26 شهريور 1392

دغدغه این روزهای مامانی (12-6-92)

سلام پسرکم این روزها دغده ام آموزش بیشتر و ایجاد محیط آرام و دوست داشتنی برای شماست . گاهی به فکر فرستادنت به مهد میفتم گاهی به فکر کلاس زبان فرستادنت لحظه ای بعد با خودم میگم کلاس ژیمناستیک برایت مفیدتره حالا میفهمم مسئولیت سنگین مادر و پدر یعنی چی ؟ مسئولیت تربیت آموزش ، تغذیه ، سلامت روانی و روحیه بچه  و خداشناسی ،دین شناسی ، آموزش ارتباطات اجتماعی و  هزاران  باید و نباید های زندگی و......................... خداجونم کمک من و همه مامانا خودتی . بدون توکل و امید به حمایتت  توان تحمل اینهمه فکر و مسئولیت را ندارم. امیدوارم همه بچه ها عاقبت بخیر بشوند و امیرصدرای منم همینطور .     گاهی هم از اینکه در...
12 شهريور 1392

دوباره بیمارستان - 1 شهریور 92 -به مناسبت روز پزشک

سلام پسرکم   5شنبه از صبح میگفتی دلم پیچ میخوره مامان عرق نعنا بده  قبل از ناهار کله ملق میزدی و پهلوت خورد به لبه میز  و فکر کردیم چیزی نشده موقع ناهار یک لقمه  پلو خورشت خوردی و نتونستی قورت بدی و آوردی بالاو پهلوت رو گرفته بودی و گریه میکردی و بیحال شدی و خوابیدی رو مبل و تکون نمیخوردی و میگفتی درد دارم و برات حوله گرم کردم گذاشتم  بعدش بابایی اومد پهلوت رو دست زد و دید ورم کرده و ترسیدیم که شکسته باشه دنده هات ساعت 3 ظهرسریع رفتیم بیمارستان میلاد و اورژانس متخصص  جراحی  دکتر پایدار ( دکتر  جراح بابایی هم بود و دوسال پیش بابایی رو عمل کرده بود.) اومد دیدت و عکس و سونوگرافی و ... گرفتیم و بعد ر...
2 شهريور 1392