امیرصدراامیرصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دنیای کودکانه و امیرصدرا

امیرصدرا و سینه زنی

  دیشب ساعت 10 تا 11 شب رفتیم هیئت .از پشت پرده سایه آقایون رو که سینه میزدند حسابی تورو به فکر برده بود دودستی سینه میزدند و شما هم فکر میکردی دارند دست میزنند دیدم دو دستت رو میبری بالا و میاری پایین دست میزنی دقت کردم فهمیدم داری الگوبرداری میکنی بعد برات توضیح دادم که باید به سینه ات بزنی .   ...
5 آذر 1392

امیرصدرا و آب شدن دل مامانی

سلام پسرکم صبح که بغلت کردم ببرمت بالا پیش مامان عزیز بخوابی در راه بیدار شدی و گفتی: چرا داری منو میبری بالا ؟ میخواهی بری سر کار ؟  دل مامانی حسابی گرفت و نمیدونستم چی بگم که غصه نخوری . خلاصه مجبور شدم پیشت بالا بخوابم تا دوباره خوابت برد . در راه فکرم به شما بود که وقتی بیدار میشی چقدر غصه میخوری ساعت 10 بهات تماس گرفتم گریه میکردی چرا منو نبردی منم بهت قول دادم زود میام میبرمت هیئت طبل بزنی و ازت خواستم گریه نکنی و بخندی . قربون پسر فهمیده ام بشم . ببخشید مامانی     ...
5 آذر 1392

امیرصدرا و دردسرهای نرفتن به مهدکودک

  این روزها بد جور کلافه ام . هیچ صراطی مستقیم نیستی و برای رفتن به مهد حسابی مامان عزیز را کلافه کردی . منم در سرکار کلافه ام و فکرم حسابی مشغوله  نمیدونم باید چیکار کنم؟ خدایا خودت یک فرجی کن تا این پسرکم با مهد آشتی کنه و علاقمند بشه . قبلا اینطوری نبود . بعد از عمل لوزه اش حسابی وابسته  شده نمیدونم این پزشکا توی اتاق عمل چیکارش کردن که از دور شدن از خونه میترسه . در مهدکودک دست مامان عزیز را ول نمیکنه و حاضر نیست جدا بشه . ...
5 آذر 1392

امیر صدرا و فهمیدن معنی برخی اصطلاحات

سلام پسرکم این روزها که برخی اصطلاحات را بهت میگیم برخوردهای جالبی میکنی برخی از اصطلاحات و عکس العمل های  شما : 1-دیشب قبل از رفتن به مهمونی خونه مامان عزیز بهت گفتم : وقتی بزرگترها صحبت میکنند یادت باشه وسط حرفشون نپری   در مهمونی داشتم در آشپزخانه با خاله ساره صحبت میکردم  یکدفعه دیدم اومدی  صندلی میزناهار خوری را کشیدی و روش ایستادی و شروع کردی به بالا پایین پریدن  .اول متوجه نشدم گفتم صندلی برای نشستن است . بع د شما گفتی آخه دارم وسط حرفتون میپرم  دیگه . من و خاله حسابی خندیدیم 2 -    دسته عزاداری دیدی گفتم برو جلو ی علم دست بزن : دیدم رفتی ایستادی جلوی علم شروع ک...
5 آذر 1392

خاطره 16مهر 92 -

دیروز عصر ساعت 5 از سرکار رسیدم خونه .گلوم درد می کرد .حاجی بابا بردت پارک و من فرصت کردم استراحت کنم . ساعت 6 بابا مهدی زنگ زد و گفت باطری ماشینو یک اقای دزد بلا برده و برای همین بی ماشین اومد خونه و مجددا  ساعت 8 رفت و ساعت 10 شب با ماشین برگشت و ..... ساعت 8 شب مامان عزیز و حاجی بابا هم خواستند بروند دنبال دایی امیر  شما هم مثل فشفشه از توی خونه پریدی رفتی تو ماشین و باهاشون رفتی و من بعد از مدتها یکساعتی توی خونه تنها بودم . شب هم خاله ساره و عموبهروز اومدند و انگار دختر خاله و پسرخاله ات اومدن . خاله به شوخی  همیشه بهت میگه مگه من هم قدت  هستم . منم میگم باید جای نی نی نداشته تان را براش پر کنی یک نی نی بیار تاشا...
8 آبان 1392

امیرصدرا و معلم بازی

دیشب دوباره شکوفا شدم . چند روز است علاقه به معلم بازی پیدا کرده ای و بهم میگی خانم معلم بیا درس بده  در این بازی  دوست داری این جملات را  بگم: سلام بچه ها ،خب حالتون چطوره ؟ بشینید سرجاهاتون ، و تا میخوام چیزی بگم  میگی نه  نه . مامان  من آقا معلم بشم .  البته زود هم خسته میشی و منم ادامه نمیدم . شما را بردم  توی اتاق تا کمی از هیجانت کم بشه امروز خیلی ددری شده بودی عصر که با حاجی بابا رفته بودی پارک بعد هم با هاشون رفتی دنبال دایی امیر  و سر راه هم فروشگاه  برده بودنت وقتی ساعت 9ونیم اومدی خونه همزمان  خاله ساره اومد و دیگه  پایین نیومدی و  منو فراموش کرده بودی ...
17 مهر 1392

مامان بیا بازی کنیم ؟

سلام پسرکم دغدغه این روزهام اینه که بازیهایی یاد بگیرم تا وقتی میگی مامان بیا بازی کنیم هدفمند باهات بازی کنم خرده اسباب بازی هات را وقتی میاری و وسط اتاق خالی میکنی  ازت میپرسم چی بازی کنیم  شما هم میگی مامان بیا همشون رو ( خیلی غلیظ میگی همشون ) بازی کنیم ولی متاسفانه من اصلا سر در نمیارم  چی توی ذهن قشنگت میگذره . این خرت و پرت ها به نظرت خیلی مهمند و جذاب. هر روز کارت اینه که این جعبه اسباب بازیت که خیلی به قولی برات جالبند بریزی وسط اتاق  و نمیگذاری جمعشون کنم  عکسهاشون را بعدا برات میزارم. دیگه قیچی و چسب و قلم مو و رنگ جواب نمیده ، کم کم که  هوا سرد و روزها کوتاهتر میشه زمان بیشتری باید صرف ...
16 مهر 1392

امیرصدرا و جوراب بازی

دیشب دیدم ساعت  10 و نیم شده و هنوز خوابت نگرفته و منم که گیج خواب بودم و هرچی گفتم برو کتاب قصه امشبو انتخاب کن تا برات بخونم  فایده نداشت . خلاصه جورابهاتو که آورده بودم تا مرتب کنم و ببرم بدم مامان عزیز پیشش  باشه تا با سرد شدن هوا مامان عزیز غافلگیر نشه .یک فکری به ذهنم رسید و همه را با هم قاطی کردم و گفتم بیا  ببین کدوم ماله کدومه  اولش زیاد راغب نبودی  ولی وقتی میگفتم بریم بخوابیم برای فرار از خواب خودتو مشتاق جورابا و بازی میکردی. بعد از اینکه جورابها رو با لنگه هاشون جفت کردی و کنار همدیگر ردیف کردی . باز  به مغزم فشار آوردم که حالا چیکارکنم بعد در یک لحظ شکوفا شدم و گفتم حالا جهت جفت جورابها را ...
13 مهر 1392